نگاهي به ساختمان انداختم تا ببينم برق كدام واحد روشن است. ما هميشه با اين قفل مشكل داريم. هزار تا هم كه مغزي قفل عوض كنيم باز مشكل داريم. اينقدر مغزي عوض كردهايم كه يك اتاق خانهمان پر از كليد است. مسئله آنقدرها هم كه فكر ميكنيد پيچيده نيست. مسئله اين است كه هيچ قفلي به در ورودي آپارتمان ما سازگار نبود. آخرين بار كه با مدير ساختمان رفتيم در مغازه كليدسازي، همين كه نگاهش به ما افتاد، سري تكان داد و نشست روي صندلياش؛ يعني وا رفت روي صندلياش و گفت: «بازم شما؟» ما هم شرمندهتر از همه دفعات، مثل كسي كه مستأصل از بلايي باشد، نشستيم روي صندلي كنارش و گيسوگشايي كرديم و گفتيم: «آقا دست ما كه نيست. اين قفلها فقط يك روز به در اين خانه مينشينند، بعدش انگار چيزيشان شده باشد. از فردايش بايد كلنجار برويم. يكي ميگويد در را بكش، كليد، قفل را باز ميكند، يكي ميگويد مقداري بكش بعد سريع هل بده به داخل و تند كليد را بچرخان. ما در اين ساختمان پيرمرد و پيرزن و كودك مدرسهرو هم داريم. نميشود به بعضي از سن و سالها آموزش كاملي داد...». بعد آقاي كليدساز پريد وسط حرفمان كه به خدا همه حرفهايتان را حفظم. سرش را خاراند و گفت: «البته شما هر دفعه كه تشريف ميآوريد براي من نان دارد». آقاي مدير ساختمان خنديد و گفت: «براي ما قفل و كليد نشود براي شما كه نان ميشود». اما آقاي كليدساز چيز ديگري گفت: «اما از اين در به من نان كافي رسيده، بس كنيد. به جاي اين همه تعويض قفل، در را عوض كنيد». چرا به ذهن ما نرسيده بود كه در را عوض كنيم؟
فرداي آن روز در را عوض كرديم، آهنگر آمد و در را هم عوض كرد اما فرداي آن روزي كه در را عوض كرد باز هم قفل و كليد با هم به مشكل برخوردند. درمانده شده بوديم، همه همسايهها جمع شده بودند دم در. پيرمرد هم نشسته بود توي بالكن طبقه اول ساختمان روبهرو. اسمش را گذاشتهايم پيرفرزانه. پيرفرزانه خنديد و گفت: «مشكل نه از قفل است نه از كليد و از نه در. مشكل اين است كه شما زيادي به قفل كردن در وابسته شدهايد». خنديديم و رفتيم. اما از روزي كه از فكر قفل در ورودي بيرون آمديم مشكل كم و بيش حل شده است. چند روز بعد بدون مشكل در را باز كردم و خواستم بروم داخل خانه، پيرفرزانه خنديد و گفت: «بيخود نيست كه به من ميگوييد پير فرزانه». همراهش خنديدم.
نظر شما